دست سازه های بهار



بسم الله الرحمن الرحیم

من بهارم،27 سالمه،دو ماه دیگه میشه 28 سالم،ولی هنوز به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم.

اولین آرزوم یه بوم نقاشی بود،وقتی خیلی کوچیک بودم.هر روز ک از کنار مغازه لوازم و التحریر رد میشدیم تا به مغازه خودمون برسیم به مامانم میگفتم من بوم میخوام،اونم میگفت نمیخرم.رسیدم به سال پیش دانشگاهی،چندتا طرح داشتم میخواستم برم جشنواره خوارزمی،بابام نذاشت

سال بعدش تو یه ماجرای معنوی با یه پسر آشنا شدم،همدیگه رو میخواستیم،اما نذاشتن ازدواج کنم و کلی بد و بیراه بهم گفتن.مخالف ازدواجم بودن،میگفتن دانشگاه رفتن با شوهر کردن جور در نمیاد.دانشگاه تبریز قبول شدمرفتم دانشگاه ک فقط از شر اون سرکوفتا راحت بشم،بابام منو برد خونه بابابزرگم اینا،تو اون یک سال از لحاظ روحی روانی خیلی بهم ریختم.مامانبزرگم خیلی اذیتم کرد.سال بعدش رفتم خوابگاه ک از شر آزار و اذیتاش راحت شم.خوابگاه برای منی ک شکست خورده بودم جای خوبی نبود.برای منی ک کمبود محبت داشتم و تو عمرم فقط نه شنیده بودم.تو خوابگاه دوستایی داشتم ک رفت و آمد باهاشون باعث شد منم دوس پسر داشته باشم،و دیگه کم کم برام عادی شد و شروع کردم آرایش کردن،نمازمو گذاشتم کنار،خیلی از خدا کمک خواستم اما نشد،انگار تقدیرم بود ک اون اتفاق بیفته،دوس پسری ک حتی دوس نداشتم قبول کنم رابطمون دوستیه و فک میکردم منو برا ازدواج میخواد گفت بابام مخالف ک باهات ازدواج کنم،من دیگه راهی نداشتم.دیگه واقعا عصبی و خسته بودم،هرکی ابراز محبت میکرد میرفتم سمتش،تا اینکه یه روز تمام دلخوشیمو از دست دادم،.

دیگه مطمئن بودم کسی با این وضعیت باهام ازدواج نمیکنه،ولی خیلی برام سخت بود،چون بزرگ ترین آرزومم از دست دادم.و سخت تر از اون این بود ک دیگه شدم یه آدم دیگه،از یه دختر مذهبی باحیا نمازخون،شدم یه دختر هیچ کس نمیتونه درکم کنه،جز اونیکه تو شرایط من بوده،


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها